پــرانه

وبلاگم رو میخونم
لبخند می زنم... :)
انگاری منم یادم نباشه، خدا حرفام رو یادشه... :)


چه قدر خوبه که تو هستی
خوبه که وبلاگی داشتم، یادم میاد گذشته م رو

یادم میاد که مسئله تنهایی همیشه برام پررنگ بوده،
تو یکی از نوشته هام دیدم به تنهایی انسان اشاره کردم
برام جالب بود که اون موقع هم به این فکر میکردم :)

تا الان که دارم با نگاه روان درمانی وجودی درباره مسئله تنهایی آشنا میشم،

تا بعد که نمیدونم چی میشه :)


چه قدر خوبه که تو هستی خدا.

 

سلام امام ِ من

سلام امام حسین جان

 

امروز کنار حسین تو به عزایت نشستم ...

عزاداری کوچک، کم، و ناقابل

 

ممنونم که من رو از غریبگی و قعر تنهایی نجات دادی و با دوست دارت دمخور کردی.

امروز روز خوبی بود...

کمی زیارت خواندیم، یاد عمویم عباس (ع) را کردیم، یاد علی شریعتی ِ‌ تنهای تنهای غریب افتادیم، شریعتی که بین همه بزرگانی که دوستشان دارم (تا قبل از اسارت امام موسی صدر) به گمانم، غریب ترین و تنهاترین و رنجورترین بود. کمی صدایش را گوش دادیم که از "حسین وارث آدم" می گفت و آخرسر هم در وبلاگ هایم چرخی زدیم.

حسرت زده بودم. گفتم، عمرم رفت و نشد آنچه باید.

حسین گفت، امروز رو غنیمت بدونم و قرار بذارم برای "تغییر تدریجی"... برای جبران کردنی که سخت تر شده اما شدنیه.

شدنیه...

 

+ این چند خط رو نوشتم که امشب به یادگار بمونه.

دوست داره بنویسم، خودم هم دنبال بهانه ام.

همین :)


heart گوش بدید

غم تو بزرگ است و وسع من کوچک

هدف تو بلند است و همت من کوتاه

بخشندگی تو عظیم و فراخ است و دایره خیررسانی من تنگ

تو به عاقبت دشمنت هم دلسوزی و صبر من برای دوست هم لبریز است

حسین... حسین...

ما را با شما چه نسبتی است؟

 

امید دارم، که به قدم های کوچک ما دلخوشی ...  

دستمان را بگیر، بزرگمان کن، روح نازکمان را وسعت بخش، به بزرگی ات،

یا امامِ شهیدم، حسین (ع) جان ❤️

به تنهایی انسان قسم 
به نشانه های بودنتان 
به مهری که می کشانیدم سممتان 
به انتظار صبورانه تان
به سکوتتان
به نگاهتان
...

یا امیرالمومنین، یا فاطمه زهرا ...
گفته بودند، هر قدمی که به سمت  شما برمی داریم محقق نمی شود جز به دست شما، به اذن شما و به دعوت شما ...
خود می کشانید و ما گمان می کنیم که رفته ایم.
من آن دانه های تسبیح ِ مناسبتی را اتفاقی نمی بینم... آن هم درست آن روز و بعد از این همه روز.

یا امیر، قربانت بروم.../
آرام ِ قلبمی مردِ بزرگ مهربان.

چکار کردند با خون شما؟ ...

چجوری این همه ثروت رو بالا کشیدند به اسم شما ...

چطور از عدل گفتند در وصف شما و خودشون در عمل ظلم کردند

چطور حرف بهشتی رو شنیدند و توجیه کردند

چطور اونچه مذمت شده بود رو تکریم کردند

چطور کور شدند

چطور بسته شدند

چطور هرچه باسوادتر شدند، متعصب تر شدند

چطور شما رو شناختند و عین شما نشدند.


ما هم نشدیم؟ قبول، ما هم بد کردیم. اما ما که ادعایی نداشتیم

چطور ادعای بزرگی کردند و آرمانتون رو حقیر کردند ...


کجایی چمران. کجایی امام موسی. کجایی بهشتی. کجاست اون مسئولیت پذیریت؟ کجاست مدیریتت و شونه خالی نکردن و توجیه خنده دارِ دردآوری که نداشتی ... کجاست اون همه آزادگی و استقلالت. کجایی ...


امام رضا،

سلام ....

سلامی به تو که صدایم را می شنوی و جواب میدهی.

یک زمانی بود، 

دلم میخواست عالم را به تو وصل کنم

به تجسم خیر و محبت .


همین. آمدم که همین را بگویم تا بعد.

تا بعد که زبانم باز شد برای با تو حرف زدن ...


* آن قسمت از حرم ‌ات که زمان معنا نداشت و مکانی جز بهشت نبود. آن‌جا که حضور خدا تنها حقیقتی بود که احساس می‌ شد. آن لحظه که نسیم می وزید و دل ها مست می شدند. آن دمِ رویایی.



تو در حق من کم گذاشتی.

به قاضی نشستی و خودت حکم کردی

و چه ناعادلانه.

خدا ببخشتت

رفیقِ نیمه راه.



+ فرصت دفاع ندادن، آن هم وقتی مجرم (اگر مجرم باشد) تا حدی محق است، فرهنگ ما شده. فرهنگ من و تویی که به ناعدالتی کشور اعتراض کرده ایم و فاجعه اینکه عین خودشان شده ایم / شده ای.


بیا و بیا و این خیال های بلند را

این آرزوهای دراز را

بیا و تمام نه،

حقیقی کن.



تو بوی بهار می دادی، همیشه.

باید زنده بود تا عطر تو را حس کرد.

باید عاشق بود و پاییز بهار شده را با تو فهمید و در تو یافت.

تو همان بهاری.

نهال های ما هنوز شکوفه می دهند

اگر رو به نور کنند

اگر که بباری

بیشتر.


مثل نسیم

لطیف و خنک

مثل قطره های آب

روی سبزه ها

مثل چمن های سبز

بخشنده و جاری

مثل صدای نازک گنجشک ها

نرم و ملیح و مهربان 

به یادم می آوری

حضورت را



* تنهایی های فیلیپین خوب بود.

چون تو رو داشت.



خدایا، کاش می شد یک گوشه نشست و ساعت ها با تو حرف زد.

لحظه های با تو بودن را خیال کرد و حرف هایت را تماشا کرد.


اما، ایمان تنها به حرف نیست و به عمل هم هست.

چه بسا، حرف های بسیارمان برای فرار از عمل بود و خاموش کردن وجدانمان و باور ِ خیالی به اینکه خوبیم. سندش هم حرفهای قشنگمان است.


آخ خدا. کمکم کن از پس عمل برآیم و حرف را هم به وقتش و به اندازه -نه کم و نه زیاد- بگویم.

خدایا، معلم تویی، راهنما و مشاور و رفیق و "همپا" هم تویی و قاضی هم تو. چه بهتر از این که قاضی ام، لحظه لحظه هایم را خوب می نگرد (و دستگیری هم می کند) و این نهایت عدالت است. و اما چه ترسناک که لازمه عدالت، سنجش بدی ها هم هست و چه خوب و چه سخت که هیچ چیز از نگاه تو غافل نمی ماند. 


+ «هر کس به اندازه ذره ای عمل شری کرده باشد، آن را می بیند و هر کس به اندازه ذره ای عمل خیر کند آن را می بیند». باورش کن.

 


فرمود که از تو فراوان بخواهم، که تو مرا در سختی ها کفایت می کنی.

که کمکم می کنی بر مشکلات غالب شوم.

که تو دستم را می گیری 

و همراهی ام می کنی.

که تو کافی هستی.

که با تو می شود از همه ی سختی های کوچک و بزرگ عبور کرد.

که امیدوارم توکلِ من به خودت را بی پاسخ نمی گذاری و به برکت این توکل، همتِ استوار می بخشی.


که تو خوب خدایی هستی 

و من به بنده نوازی ات امیدوارم ... .


خدای مهربان

به دست ِ خالی و راه نرفته و برگشته ام نگاه نکن. به لطافت بیکرانت بنگر. اگر که من لایق بخشش هم نباشم تو حتما سزاوار بخشیدنی. خب؟ 


خب
شما نباید یه حالی از ما بپرسید؟ 
گیرم من یادم رفته رفقام رو. شما چی؟ قدرِ اون اشک هایی که برای اخلاصت ریختم، قدر اون لحظه هایی که به نقاشی شمعت فکر کردم و ارائه ش دادم توی اون تاریکی غربت، هم نمیخوای قدمی برداری سمتم؟ 
توی چی، ابراهیم ِ حسین نام. به خاطر اون دیوونه بازی هات که دلم رفت برات، نمیخوای یه حالی از ما بپرسی؟ حالا هی بیا. با اون چشم های زلالت توی اتوبان نگاه کن به ما، به من. به من؟ نه. این نشد. باید بیای اسممو صدا بزنی تا بفهمم با منی. 
رفیق بودیم ناسلامتی.
بی معرفت.
کاش، مثل اون بنده خدایی که دستشو گرفتی، دست ِ منم می گرفتی.


+ خواننده ی عزیز. اینجا فعلا و یا دیگه، جنبه عمومی نداره. خصوصی هم نداره. کلا جنبه نداره. پاشو برو بساطتتو جمع کن از اینجا. چیزی دستگیرت نمیشه. آفرین. ما رم دعا کن.


دل تنگم. دل شوره دارم. دل نازکم. دل نگران کارهای نکرده ام. دلاشوب؟ نه اونقدرم داغون نیستم.

 
اونقدری که مثل فیلیپین، حال دانشگاه رفتن اصلا ندارم. اونقدر که فعلا بیخیال ارائه هام شدم. که اگه کلاس بازاریابی رو دوباره نرم شاید بد بشه اما خیلی مهم نیست. هست؟ بذار فکر کنم که نیست. 



* یه رمان خوش خوان بگیرم دستم بخونم یا یه اهنگ سنتی گوش بدم؟ نه، دلم پارک میخواد. یه جای سبز دل باز کن.
یه دل سیر نور بی منت، بی مواخذه، بی سرزنش. که بغضم وا شده توش. بی دغدغه. 



حس میکنم که تنهام. یکم زیادی.
توی غربت البته این حس شدت داشت. حس غریب بودن... حس تلخِ سردِ غیرقابل وصف. فقط باید باشی تا تجربه کنی. باشی و تنها هم باشی تا تجربه کنی.
اما هر چه بود، حس می کردم "دور" موندم. اونجا تنهام اما در حقیقت تنها نیستم.


حالا اما حس می کنم حقیقتا بی همزبونم. یا حداقل کم همزبون! خیلی کم همزبون. 


:) زندگیم خیلی وقت ها روال عادی رو نداشت. مثل اکثریت نبود. این رو از سر افتخار و خاص بودن نمی گم. نه، خیلی هم سرش خمیده شدم اما، چی بگم. دوست دارم که بگم راضی ام به رضات. دوست دارم رضا بشه دلم. 


همین.


کی میخوام بشینم برای تمام فکرهایی که تو سرمه برنامه ریزی کنم؟

کی میخوام اینهمه ضعف و بدی رو از وجودم دور و حتی ریشه کن کنم.
کی میتونم اییینهمه بدی رو از بین ببرم؟ 
من؟ من قطعا نمی تونم. هیچکس نمیتونه. غیرِ تو خدا.
فقط تویی که میتونی جای بدی ها، بذر خوبی بکاری، روحِ لطیف ببخشی...
تو میتونی روح خسته کدر ما رو سفید کنی. تو، اگه دستی بکشی روی جانِ رنگ پریده ی ما...

خدایا کمکم کن. عمرِ من جواب نمیده برای خوب بودن. اونقدری که توی سرم بود و دلم آرزوش رو می کرد. 
مگر اینکه تو برکت بدی. مگر اینکه من قدمی بردارم که تو هزار قدمِ رفته ببخشی.

خدای مهربونم. خدای لطیفم. خدای عادلم. خدای سختگیر سهل گیرم. خدایا می ترسم ازت. از عدلت.
پناه می برم به مهربونی خودت. جز تو کسی رو ندارم که ... خدای عزیزم.


+یا نور النور. یا منور النور. یا نور کل النور. یا نور فوق کل النور یا ...



سلام خدا. 

خوبی؟ 

یه کم، یه کم زیادی کمت دارم.


گفتم حالا که بنده هاتو به مهمونی دعوت کردی، لابد یه نگاهی هم به ما می کنی. من خوب بلدم، گلِ مجلس رو بشناسم، خودمو بهش نزدیک کنم و قدِ یه احوال پرسی معمولی توی دلم پرپر بزنم از شوق دیدارش اما به یه لبخند کوچیکِ خجالتی اکتفا کنم ... .

اینا رو گفتم که بگم خودمو می چسبونم به خوب های مهمونیت. اما نه، من چسبیدن بلد نیستم. فقط بلدم از دور نگاه  کنم، به آرامش وجود آدمها و حسرت بخورم که چرا زبونم نمی چرخه برای بیشتر حرف زدن. ذهنم قفل میشه توی حال و تمام افکار پریشانم اون لحظه که نباید به خواب میرند. اما بدم نیست، من آدمها رو به تماشا می شینم و از وجودشون یه تیکه برمیدارم میذارم توی کوله ام برای روزهایی که آدم ها کمند و لحظه ها عریان. 


میشه بی واسطه چسبید بهت؟ میشه همینی که هستم رو با همه خوبی و بدی هام بیارم پیشت و بگم خالصم کن؟ پاکم کن.

خدا، تو منو بهتر از من می شناسی، نه؟ میشه راه خیر و پیش پای همه آدم هایی بذاری که حتی لحظه ای، تو زندگی شون دلشون تو رو می خواست؟

چه قدر شلوغ شده دنیا.
چه قدر خودمون دورمون رو شلوغ کردیم از چیزهای بی مصرف، وقت تلف کن و ذهن پرکن! تا نفهمیم اتفاقات اصلی رو، تا به حد توان و تلاشمون درک نکنیم حقیقت اونها رو و بعد هم هرکدوم ادعای فهمیدن میکنیم. وای میشه تموم شه این نفهمی ها؟ وای کی میشه تموم شه این نفهمی ها!
خدایا، بهمون توانِ زیستن بده. توان زندگی کردن. جریان داشتن. متصل شدن به خیر.
خدایا نذار دور شیم ازت. بذار که دوستمون داشته باشی، خیییلی. خیلیِ خیلی.

ٍ«دخترک وقف شده»

خدایا ...

تا وقتی منتظر دیگری هستیم، زجر می کشیم. تا وقتی امید به همت دیگران می بندیم و خودمون بی همتی می کنیم چیزی جز رکود نصیبمون نمیشه. قبول دارم که بی همراهی آدم ها کار سخته، اما تو تلاش کن، خدا خودش وسیله رو سر راهت قرار میده، به حول و قوه ی خودش، ان شا الله.

خدایا، ببخش، ببخش که از صبح نشستم غمیگینانه حرص خوردم بدون اینکه فکر کنم کافیه توکل کنم بهت، و یا علی بگم به خاطرِت، اون وقت تو مسیر رو هموار میکنی ... 

خدایا کمکم کن که سخت از بدقولی دلگیرم.. کمک کن اول به تو و خودم، و بعد به دیگران وفادار و متعهد باشم ... . مومن باید پناه دیگری باشه، نه مایه تشویش او، باید وجودش گرما بده، نه از بی ثباتی حرفش وجود طرف یخ بزنه... ،

 مومن باشیم.


والموفون بعهدهم اذا عاهدوا (بقره/177)

آنان که چون عهد بندند، به عهد خود وفادارند ...

این رو بخونید .. :) --> آدم های باوفا


#مسلمان باشیم

#پناه_دیگران_شویم 

یادم باشه درباره روحیه مطلق نگری مون بنویسم ... .

و تاثیر این نگرش روی تمام ابعاد زندگی مون: مذهب، سیاست، فرهنگ، هنر و حتی ارتباطات و کارهای ِ تیمی.

بهتره به ضعف ها، نگرش ها و خصوصیات خلقی اطرافیانمون که گاه، مثل روز روشنه سرنوشتشون - حداقل تو اون حوزه خاص و دوره معین- چی میشه، و یا حتی اینکه الان کجان و به چه سویی گرایش دارند به خاطر کدوم خصلت روحیشون بوده، و اینکه چه قدر نگفتن بعضی چیزها سخته مثل گذشته که میدونستی فلانی این روحیه ش براش دردسر درست میکنه و اتفاقا درست کرد و تو نگفتی چون شرایطش نبود یا چندان امید نداشتی به پذیرش حرفت یا تغییر روشش، مثل الان، مثل الان که ترسناکه، که خطر رو می فهمی اما دست ِ کسی رو میتونی بگیری که خودش بخواد ..، بهتره برای رشد و تسکین ِ دلم، به تمام ابعاد شخصیتی خودم فکر کنم و زیر رو رو کنم لایه های پنهانم رو، حداقل این امید رو دارم که اگه عمل هم نمی کنم، حرف خودم رو می پذیرم! 


#هیس

#دردهای_جانکاه


پ.ن یک: میدونم ایراد داره ولی فرصت و تمایل! ندارم ویرایش کنم.

پ.ن دو: امر به معروف و نهی از منکر جای خود داره و واجبه ولی به این مرتبط نیست، هرچند خاستگاه و هدف هر دو یکی باشه.