پــرانه

خو کردهایم به چاردیواری عقلمان

قفلش زدیم و کلید را انداختیم تهِ دریا؛ مبادا حق چیزی جز آنچه شنیده‌ایم باشد

چه مضحکانه ادای فهمیدن درآوردیم

او که کمی دانست شمشیر کشید

آن یکی شرع را کوبید

و دیگری، بهانه کرد 

عقلا در بغض غوطه زدند

مردم رو به هم، نیزه کشیدند

زندان‌بان فریاد میزد: 

«ببرید دیوانگان را که وجودشان ننگین بود

تفسیر حق، چیزی جز آنچه گوییم نیست»

.

خدا اما در کنج سیاهیِ تمام سلول‌ها بود

حتی آنجا که نور نبود، 

خدا بود.

 

#پرواز

چه قد خراب کردم، جه قدر آبروی خودم یا شما رو بردم، که حالا نزدیک به ده ماهه که نشده پابوستون بیام؟ د َه مـــاه ...

به خاطر روزهایی که شما را غریب الغربا می خواندم، که هیچ کسی جز شما را شریک درد غربت نمی دانستم، نظری خاص تر..، اگه چه خاص نیستم... . 


آقای خوبی ها ،
آقای عشق ،
جناب ِ رافت ،
جناب ِ اقتدار ، 
دلمان لک زده صلوات خاصه شما را در حرم تان با صدای دلنشین همان آقایی که نمی دانم کیست و خدا خیر جمیع دنیا و آخرت را عطایش کند، بشنویم... 

آقا، دعوت هم کردید، با چه رویی بیام؟ به دست ِ خودت، به لطف و احسانت، خودت کاری کن که دست خالی به دیدارت نیاییم ... هر چه هست از خداست و رحمت بیکرانش که شمایید، به مهربانی تان، این بار سنگین شرمساری بی حد را از دوشمان کم کنید ... 


.

چجوری میشه بازدید کننده 0 باشه بعد تعداد نمایش 3 تا؟ :دی

شاید تو ندونی چه خاطره ِ تلخی، چه ترس و یاسی از همراهی با آدمها تو دلم نشسته ... و تو چه قدر تو تموم اینها سهیم بودی. 
شاید هم بدونی و برات مهم نباشه. 
اما می ترسم از تجربه دوباره، از اینکه باز تکرار شه و اینبار دیگه هیچی نتونه پایبندم کنه ... !


همه بدبختی ما از دوری و کم دیدن ِ شماست، امام رضا!

چه قدر گم میشم تو دنیا و روزمرگی ها، بدون تو ...


:( ... 

اجازه بدهید با انکه حرف به درد بخوری ندارم و صرفا می خواهم بنویسم که آرام شوم، بگویم که امروز فیلم Whiplash را برای بار چندم دیدم. هر بار البته یک قسمت از فیلم را می دیدم و این بار هم آن قسمت هایی که ندیده بودم را! فیلم باحالی است و از آن باحال تر shutter island است که ده بار دیدنش هم می چسبد. امروز سعی کردم کمی حواسم را به حرکت های دوربین جمع کنم و دیدم چه قدر ریز، هوشمندانه و نامحسوس اما تاثیر گذارند. چه قدر جالب و عالی! چه قدر دراوردن حسی که از یک سکانس انتظار می رود ظرافت کارگردانی می طلبد! دیدید بعضی دیالوگ ها در نمیاد؟ دیدید طرف همه بار عاشقانه یا فلسفی فضا را رو دوش دیالوگ های شعارگونه ی سریال های ایرانی می اندازد؟ خب سخت است اجرای بعضی چیزها ولی ناممکن نیست!

راستش امروز نت چرخیدم با اینکه مشق!! داشتم و خب مثل روزهای دلتنگی های طاقت فرسا و فشار امتحانات دانشگاه، نشستم به جاش نت گردی کردم! البته در عین حال کار دیگری هم میکردم که لازم بود همان موقع انجام شود. بعد یک ویدیو دیدم از دو بچه ی 6 ساله که یکیشان مشکل ADHD داشت و چه قدر دلم سوخت از اینکه خودش را خیلی دوست نداشت، برعکس آن یکی مستقیم به دوربین نگاه نمی کرد، مدرسه را دوست نداشت و میگفت "تنهام"... می گفت: گاهی بدم چون به حرف مامانم گوش نمیدم یا همچین چیزی. اینم لینکشه، خواستید ببینید: اینجا. (احتمالا فیلتر شکن نیاز دارید). و بعد ویدیویی دیدم که یک کارتون خواب که توی قرعه کشی گویا پول زیادی برنده شده بود هزینه یک ماه هتل موندن یک کارتون خواب دیگه رو پرداخت کرد. داشتم فکر می کردم میشه یه کمپینی راه بندازیم و از پولدارا یا همه مردم بخوایم یه بخشی از هزینه های کارتون خواب ها رو بدند یا مثلا یه جایی فراهم شه که کارتون خواب ها بتونند ولو چند نفری توش جابگیرند و بخوابند! خب منظورم رو احتمالا درست متوجه نمیشید اما به این هم فکر کردم که مسئول همون موسسه ای که اومده بود خندوانه و 300 عدد کاکتوس رو هم به نشانه مقاومت کارتون خواب هایی که طی مدت فعالیتشون به خانواده و جامعه برگشتند و کار کردند، رو پیدا کنم و باهاش حرف بزنم. بعد هم به این فکر کردم مومن خالص بودن برای خدا، به درجه عرفان ربط داره یا خیر رسوندن و برکت داشتن؟ یعنی "السابقون" ی که همیشه حسرتشان را خوردم آدم های عارفی اند که در وادی عرفانی بی حدشان به سر می برند یا می شود آدم هایی معمولی تر باشند، مثل همین همین جناب مسئول (که نه اسمش را نه سمتش را درست می دانم و ممکن هم هست جز عارفان درجه یک باشد اما فرض میگیریم که اینطور نیست که البته بعید است) ولی کاری که این مرد می کند، جدا از خدمت و همدردی اش به قشر طرد شده جامعه، جلوی فساد و آسیب های بزرگ اجتماعی را می گیرد یا لااقل از شدت آن می کاهد و در پی آن چه مشکلات فجیهی که ممکن است جامعه را نابود کند جلوگیری می شود و در عوض خیر و برکت و سعادت نصیب ِ جامعه. حالا ما هی حرف بزنیم که جامعه غرق در فساد است و الخ، ولی یک نفر به پا می خیزد.

می دانم که زندگی هر کس و شخصیت و داستان او را کسی جز خداوند نمی تواند قضاوت کند اما آنچه سوال برانگیز است همین است که آیا شزط صعود از "اصحاب یمینی" بودن و مشمول "سابقون السابقون ... اولک المقربون" شدن، رسیدن به "کمال" انسانیت و عرفان است یا نه؟

بعضی صداها رو باید بوسید ... !

مثل صدای تو پشتِ تلفن

گفت مشهد ...


و تو دلم یک آن غوغا شد ... "مشهد" ... "مشهد" ...


١. مثل مسلم بن عقیل، که گریه های لطیفش قبل شهادت شبیه هوای پر مهر حرم امام رضاست و صفای وجود حبیب... 


٢. گفت از طفل ٦ ماه گرفته تا پیرمرد کربلا، حبیب بن مظاهر ... .

چرا انقدر باهات احساس صمیمیت کردم که رفیق ِ شفیق خطابت کردم؟ خب سن که ربطی نداره! مهم اینه با همه شبیه نبودنم، تمام این سال ها حس میکردم میشه رفیقم باشی و من هم ... اینکه انقد خوبی که منو به رفاقتت می پذیری!  و تو که عشق رو بهتر از هر کسی فهمیدی میدونی رفقای حقیقی شبیه همند ... من شبیه ت نیستم، اما اگه رفیقمی، شبیهم کن، حبیب!



٣. مرسی از رفیقی (نضال) که کتاب "از دیار حبیب" سید مهدی شجاعی رو چند سال پیش تو دیار غربت بهم هدیه داد و کلی انگیزه و حس خوب غیر قابل وصف رو باهاش تجربه کردم :)

خدا بهتون خیر و برکت بیشتری عطا کنه، آقای شجاعی.



اخ خدا!

کاش مردن دست ما بود.
کاش همه چیز رویا بود. خوابی که از یک دنیای دیگه میدیدیمش و بعد بیدار می شدیم و خوشحال میشدیم که واقعیت نداشته و بغل خودت به خوابمون می خندیدیم! 
البته به این شرط که برعکس بیشتر شبای این دنیام، خواب اروم ببینم! و اون شب یه استثنا باشه ...

خدا ... 
فقط تو ماندی. 
...

خدا مهم نیست بقیه چه فکری کنند، یا چه قضاوتی، مهم اینه که من تو رو دوست دارم خدا!
و تو منو خوب می فهمی.

انچه از مصاحبت با ادم های مذهبی نصیبم شد این بود که: 
مذهب ما پر از شعار است! نه به معنای بدش، بلکه شعار های قشنگی که روح ادم را جلا می دهد، که انگیزه می بخشد. که وجود انسان را ترغیب و مشتاق به انجام کاری میکند. اما، انچه ما ادم ها - همه ادم ها نه صرفا مذهبیون - گرفتارش می شویم غرق شدن در این شعار های دوست داشتنی و به به و چه چه کردن و تایید حرف های یکدیگر و از ارمان و ارزو و کمال حرف زدن است! در واقع مذهبیون ضمن ملایمت و گذشت در رفتار، از مخالفت و بحث واهمه دارند و به شدت از آن می گریزند! ناگفته نماند در این میان اگرچه به ظاهر معترفیم که از ما خوب تر بسیار است و اصلا ما کی باشیم و این حرفها، شدیدا به دغدغه مند بودن خود می بالیم و اگر هم دغدغه ای نباشد برای خودمان دغدغه می افرینیم یعنی موضوعی را برای دغدغه ذهنی مان انتخاب میکنیم که اگر جایی حرف کم امد از ان صحبت کنیم و خب دغدغه داشتن یکجور کلاس است و نداشتنش خیلی زشت و دور از ارمان های بشری و کمال انسانی است! حال این میان انچه برای ادمی دشوار است، به کار بستن آن حرف ها و شعار ها و همت گماردن و عمل به قول و قرار هاست. و چون خودمان را در عمل ضعیف دیده ایم، دوباره مشغول بستن قول و قرار های جدید و شعار دادن و از نو تصمیم گرفتن و شنیدن و حرف زدن و عمل نکردن می شویم! و این چرخه انقدر ادامه پیدا میکند که تمام زندگی مان صرف همین کار شود تا ان هنگام که گور خویش ببینیم و فرشته گمنامی به شانه چپمان زند که: "هی رفیق! خوش آمدی! فقط یادت باشد خیلی صحبت نکنی، اینجا دیگر همه می شناسندت."

پی نوشت: 
اول اینکه خودم را نقد کردم و بیشترش برمیگرده به خودم. 
دوم اینکه تمام تجربه من با این طبقه از ادم ها این نیست! و خیلی جنبه های مثبت و برتر در مقایسه با دیگران دارند که تو این پست نمی گنجه و شاید تو پست های بعد بهشون اشاره کنم. 

اخم نکن خدا، 
جایی ندارم برم.


* لا اله الا الله الجلیل الجبار... لا اله الا الله العزیز الغفار ... .

مرسی که انقد خوب و مهربونی که بهم قدرت اختیار میدی. که بهم ازادیِ فقط تفکر نه، آزادی بیان و عمل میدی! 
امیدوارم از این نعمتت طوری استفاده کنم که باعث عاقبت بخیریم شه :) 


تو از جنسِ این ادما نیستی.

به نظرم تنها چیزی که میتونه ادمو نگه داره، محبت شماست! 
ینی وقتی از همه چیز می بری و میگذری یا دور میشی، همین اسم شماست که مایه تسلی است. که انگار هنوز یادم می نذازید به یادم هستید، به فکرم هم!؟ 
خوب میدونید که اگه هوامو نداشته باشید، دیگه اینجا برام ته دنیاست، ته زندگی.
به لطف و کرم و رحمت و نعمت بی انتهاتون فکر میکنم که این حرفارو میزنم، وگرنه که ... هرکاری کنید حق با شماست. اما مگه حق جز اینه که رافت هم مال شماست؟ 
بنده نوازی بفرمایید،
کمی خسته ایم.

+ من وقتی این وبلاگو زدم ادرسشو به سه چار نفر دادم. و بعد از اون هم به کسی ادرس ندادم. تو وبلاگی هم جز وبلاگ همون دو سه نفر کامنت نذاشتم. طبیعتا همین ٣٠ نفری هم که گاهی میایید وبلاگم برام سواله از کجا میاید :) کلمات کلیدی هم اصولا نمیزنم که کسی از طریق سرچ تو گوگل بیاد اینجا. خلاصه اینکه ممنون که اینجا رو میخوندید و خوب و بدش رو دنبال کردید. اما سکوت همیشه قشنگ نیست! و برعکس گاهی زجر اور و به شدت دوست نداشتینه. حداقل برای من. البته این توصیفی که کردم تو این وبلاگ خیلی صدق نمیکنه. فقط ترجیح میدم حالا که کامنت نمیذارید کلا کلید ارسال نظر رو ببندم شاید حس تنهایی کمتری بهم بده، شایدم بیشتر، نمیدونم! اما خب تقصیر خودتونه ؛) اخه که چی ادم بخونه و دنبال کنه و هی سکوت کنه. 
+ دعام کنید :)


آخیش!

حس میکنم راحت شدم، سبک شدم، خلوت شدم!

خوب نیست آدم درگیر دلخوری های کوچک باشد. ولو اینکه خواه ناخواه شخصا به جزئیات روابط اهمیت زیادی می دهد. خوب نیست مومن وقت دلخور شدن داشته باشد! خوب نیست دلش دریا نباشد...

اما من به شما میگویم در روابطتان با همه یکجور رفتار نکنید و همه را یکجور نبینید. یکی دلی ست، یکی عقلی، یکی ریز بین است، یکی فقط در یک سری مسائل عقلی و حسی ریز بین است نه چیزهایی که فاقد یکی از این دو هستند، یکی برایش خوش قولی مهم تر است یکی معرفت و یکی اهل دل بودن و دیگری هم رازداری... .

چی شد که به اینجا رسیدم؟ نمیدانم! اما من به شما می گویم، -نه به سفارش خودم، که دیگران!- اگر از کسی آزرده اید، رنجیدید بهش بگویید، البته با لحن و گفتار خوب، فکر شده و منصفانه، اما این را هم بدانید حرف زدن از ناراحتی تان روی همه بازخورد مثبت ندارد و چه بسا بدتر شود، و نه چندان امید ببندید به پذیرفته شدن و درک حرفتان و وجدان داشتن و توجیه نکردن طرف مقابل، و نه امیدوار باشید که گفتمان تان سرانجام به تغییری بیانجامد و نه باورکنید واقعا ناراحتی شما مسئله مهمی است و آنها سعی در برطرف کردن ناراحتی شما دارند، نه صرفا رفع عذاب وجدان خود! من معتقدم اگر کسی انسان فهمیده ای باشد و شما را عمیقا دوست داشته باشد و با شما دمخور باشد، دلخوری تان را می فهمد یا وقتی فهمید خودش را به آن راه نمی زند که نفهمیدم و "خب (بیخیال) چطوری!؟" هم تحویلت نمیدهد. اینها که مدام از تو میخواهند آنچه در دل نهان است را اشکار کنی، گاها مدعیان محبت و معرفت اند. و الا آدمی چند بار باید زبان بگشاید؟ 

من به شما میگویم، همه این حرف های من را ول کنید! و به آنچه دیگران توصیه میکنند عمل کنید! نتیجه سکوت و خودریزی هزاران درد روحی و جسمی است. مومن باشید و در روابطتان دلخور نشوید و در ظاهر و باطن بخندید ... که هیچ چیز ارزش ناراحت کردن شما را ندارد. :) 


+ مسلما من هم نتایج مثبتی (حداقل موقتا!) از حرف زدن گرفتم و اخیرا هم طی یک گفتگویی رابطه ام با دوستی محکم تر و دلخوری ها رفع شد. و باز مسلما تعمیم دادن یک نوشته به همه مردم کار عقلانی و درستی نیست و نگفتن هم چیزی را درست نمیکند همانطور که گفتن هم نه الزاما! اما به حرف زدن امید بیشتری است، نه اینکه حتما دیگری مثلا پی به اشتباهش ببرد برای آرامش خودت میگویم و اینکه حرف تو دلت تلنبار نشود و سو تفاهم ها برطرف شود و نگفتن ها باعث سرد شدن روابطت نشود.

راستش از صبح این دست آن دست کردم. هی دو خط نوشتم، 5 خط فکر کردم، 20 خط حرف زدم و آخر ... هنوز که هنوزه حداقل نیمی از کار مانده. راستش اگر جایی می خواستم برم، برنامه ریزی دقیق تری می کردم و به خاطر تنگی وقت بیشتر به کارهایم می رسیدم. همین است که روزهای تنگ ِ سخت ِ پرفشار اصولا روزهای مفید تری هستند. حالا بگذریم، آمدم بگویم میخواهم بنویسم اما کتابچه یِ شعرِ قرمز رنگِ کوچکِ رویِ تخت (راستش نمی دانم ترتیب صفت ها را درست نوشتم و اصلا ترتیب خاصی در دستور زبان فارسی مان برای صفت های رنگ، اندازه و ... هست؟ اگر انگلیسی بود راحت تر می نوشتم! نه اینکه فکر کنید میخواهم بگویم انگلیسی بلدم، نه کلی ش را که یادم رفته، این را هم از همان دوران راهنمایی خوب بلد بودم، نه اینکه فکر کنید فرمول های دو خطه معلم را حفظ میکردم، نه، فقط صفت ها را کنار هم می چسباندم و از آهنگ خوش ریتم تر هرکدام ترتیبشان را می فهمیدم و هنوز هم همینکار را میکنم) که وقتی به مانیتور و برگه های چک نویس رو به رویم نگاه می کنم رنگ ِ قرمزش از سمت راست نگاهم با روحم بازی می کند و عمیقا دلم ... تاکید می کنم که عمیقا دلم می خواهد برش دارم و مثل دیروز بخوانمش و به آرامش برسم. شعرهایش خوب است، فکر می کنم که خوب باشد. آدم با خواندنش خودش را غمزده ی پژمرده ناکام نمی بیند. حس رهایی دارد، شاید هم رویا. راستش نمی دانم، اما فکر می کنم که کتاب شعر خوبی است. حداقل اینکه صفحات اول مقدمه ش سخت خوب بود! با آنکه بعضی از حرف هایش را قبول ندارم.

حالا مانده ام که برای تو بنویسم، و برای رهایی دلم، برای حرف هایی که جمع شده، برای فکر های جدیدی که به سرم زده، برای 21 سال زندگی که سخت بود و عجیب بود ... برای عادی بودنش، برای روزهایی که مانده، راستش دلم می خواهد بنویسم، آنقدر بنویسم که حس کنم تمام این بغض های چند سالهَ م را از ته وجودم خالی کرده م. راستش، از همین دیروز که این کتاب را دو خط خواندم و 10 خط فکر کردم، فهمیده ام که من دیگر 21 ساله ام و باید بر خلاف میل قلبی همیشه ام که خودم را چند سال کوچک تر می دانستم و دوست داشتم که بدانم و بیست سالگی به بعد را باور نکنم، مثل 21 ساله ها که نه، چون نمی توانم مثل دختران 21 ساله دیگر باشم، اما مثل خود 21 ساله م قدم بزنم، فکر کنم، حرف بزنم و تصمیم بگیرم ... . راستش را بخواهی گویی ناگزیرم از مانند شدن، اما سعی می کنم خود شاد ِ کودکانه م را کنار این بالغ ِ بیست و چند ساله حفظ کنم. چون این روزها بدون این بچه ی بازیگوش، حس شکستگی مفرط، و رنجِ تحمل نشدنی بر دلم سنگینی میکرد. حالا باید سعی کنم منطقی و عاقل باشم حتی اگر بغض گلویم را بگیرد، باید همین الان بروم سراغ همان چند خطی که از صبح این دست آن دست کردمشان. امیدوارم این خود ِ بالغ م، با من کنار بیاید، همراهی ام کند و مرا دوست بدارد و من هم دوستش بدارم. و کودکِ مهربانِ خندانم مرا فراموش نکند و بگذارد تا آخرین لحظه ی بودن قلبا شاد باشم و "احساس خوشبختی" کنم. 



می گفت، "به خوبا سر می زنی مگه بدا دل ندارند ... "
ولی من شاهد بودم که تو خوب تر از اونی که بدا رو نگاه نکنی! من خودم شاهدم که هوامو داری آقا ... 
اما خب، کیه که نخواد خوب باشه تا امامش بیشتر دوسش داشته باشه؟ کیه که تشنه محبت امامش نباشه؟
آقا ... با همه خوب و بدی هام بمون برام! 

اوج ِ روضه اونجاست که اسم شما رو میارند ... ، اوجِ التماس و حسرت، اوج دوست داشتن، و اوج شرمندگی... هر بار روم نمیشه که ببینمت اما باز میخوام منِ شرمنده رو مثل هربار بطلبی. گفته بودم تا آدم نشدم نطلب. پس یا دعام کن و دستمو بگیر که آدم شم -ذره ای حتی!- یا حرفمو نادیده بگیر و بطلب ... محبوب ِ جان. 


در اوج تنهایی و غصه از هم می نالیم. در حالیکه نمی دانیم همان لحظه هر کدام چند لیتر اشک ... 
ولش کن. 
می دانی؟
بیا بی آنکه چیزی از درد هم بدانیم، بفهمیم هر کسی را غمی ست که دیگری را توان درک آن نیست. بیا بیشتر دوست بداریم و آن دنیا که همه چیز معلوم می شود، شرمنده هم نشویم .. .

دلم برا "دخترک" بودنم تنگ شد! ...