پــرانه

فطرت میل به تعالی دارد اما، به زنجیر گناه گیر افتاده. کلیدی نیست که این قفل های گره خورده را بگشاید مگر عنایت رب و همت نفس. نفسی به بدی فرمان می دهد و نفس دیگر به عرش می برد. و آدمی همواره در تقلای رهایی از بند خویش و نیل به آزادی ست. حال بعضی از چاه نفس به چاله ای بزرگتر درافتند که از خویش برهند و پناهی بیابند. اما امان از آن موقع که ملجا سراب باشد و خوب و بد عکس شوند. دیگر نه تنها آبِ سرد بر آتشِ وجدانِ خود می ریزند که همه آنچه را که بد است، رسا تر فریاد زنند ... . و درد همین است. همین که آدمی نمی فهمد که اگر پیش تر گرفتار دامی بود، حال گیر گردابی ست که عمق َش ته ندارد. 


+ منظور آزادی خواهی است که قفس آدمی شود. چیزی که به ظاهر لفظ آزادی دارد و باطنا سد پرواز است. سد ِ فهم ِ حقیقت و پالایش روح.

+ آنهایی که به تو اقرب ند، آرام ترند. خوش به حال آرامش شان. 


این از سر غرور است، عزت نفس است، حساس بودن یا غیره، نمی دانم! هر چه که هست، یاری طلبیدن و در مواقعی حتی سوال کردن از دیگران برایم دشوار است و چه بسا گران هم تمام می شود! ابراز نیاز و رو زدن به دیگری همان و احساس ضعف و حقارت همان! ولو اینکه آن فرد شخص ِ بسیار عزیز و نزدیکی باشد و آن چیز، امری جزئی. 

حالا هی بگویند فلانی اینجوری نباش! خوب نیست! دم ِ شما گرم که می توانید عادات بدتان را تغییر دهید. برای بنده هم دعا کنید که اول، به بد بودن کارم پی ببرم و بعد همت ِ ترک آن را داشته باشم و در این راه ثابت قدم بمانم! که پی بردن به خصلت های بد شخصی توفیق ست بس بزرگ. البته هر چه را هم که ما نداریم و در دیگری هست فی ذاته بد نیست و بد بر بودنش دلالت نمی کند.


* عنوان عوض شد. بعد از کامنت رفیق. حالا عنوان بوی توحید می دهد ... . :)



برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بعید می دونم هیچ بشری، و بالاتر از اون، هیچ مادری! پیدا بشه که مثل تو یک ماه تمام - بلکه یک عمر - پا به پای بچه هاش بدوئه، دل به دلشون بده و از محبتش هیچ کم نذاره. هیچ مادری ندیدم و نشنیدم که به اندازه تو از خودش بگذره. خدا به شما چه قدر از قدرت و فداکاری و مهربونی ش عطا کرده که با تمام خستگی هات خسته نمیشی!؟ که خسته هم بشی عقب نمی کشی؟ که انقدر مهربون و دلسوزی مامان ... ؟ انقدری که حتی نمیشه این مقدار خوب بودن رو درک کرد.


کاش انقدر بد نبودم برات!

خدا حفظت کنه :) 

+ خدایا تو کی هستی که از مادر دلسوز تری؟

تو بی آرتی مشهد نشسته ام. انگار همه ایستگاه نزدیک حرم پیاده می شوند یا اگر هم مقصدشان جای دیگری ست، سلامی، عرض ادبی، نگاهی به حضرت می کنند. توی مشهد برعکس تهران، جوان ها صندلی خالیشان را به بزرگ ترها می دهند. تو بی آرتی های مشهد که یه به سمت حرم می روند یا از حرم دور می شوند، آدم ها صلوات می فرستند. بلند و یک صدا. هم جوان هاشان هم مسن تر ها ... . تو بی آرتی های به سمت حرم، آدم آرام می گیرد و خوش حال می شود که مردم شبیه صدر اسلام، یک صدا و یک عقیده اند. کسی به خاطر حق آزادی خواهی و دموکراسی و احترام به دیگران و اصول مدرنیته و ... ، کلامش را نمی خورد. آدم های مثل من، اینجا دیگر ترسی از واکنش متقابل ندارند.. چون همه مثل آن زمان ها اسلام آورده اند یا لااقل بخش اعظم جامعه... یا حداقل اینکه ذکر اهل بیت و شعار های دینی چیزی طبیعی است. دیگر لازم نیست وقتی می خواهی به کسی که دوستش داری بگویی روایت است که ایستاده غذا نخورید، اول حرفت را بخوری، دوم براندازش کنی و یاد حرف هاش بیافتی، سوم واکنش احتمالی ش را پیش بینی کنی، و در آخر بگویی: "شنیده م ایستاده غذا خوردن خوب نیست ... ". نمی دانم شاید من ترسو ام. شاید من باید یادبگیرم که بعد از واکنش او چه بگویم که حرفم تاثیر کند، شاید هم دیگر روزگار همین گونه شده است و کاری نمی شود کرد دیگر! و از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنم. 

آقا، حضرت رسول (ص)، بهترین برگزیده و بنده ی خداوند، فرستاده ی عالم و عادل و مقتدر و محکم و آگاه و مهربان و رئوف ش ... ، دلمان که هوایی تان می شود و خودمان را جای مردمی می گذاریم که شما را به چشم می دیدند و صدایتان را می شنیدند و کلامتان را مایه تسلی روح و روان پریشان خود می جستند و اگر سوالی بود یک عمر ِ تمام برایشان حل نشده یک گوشه ی ذهن و خانه و زندگی و اجتماعشان باقی نمی ماند و جوابی بود از سوی شما که بشوند و گوششان را به حرف های شما تزکیه دهند، آدم هایی که عطر شما را در کوچه ها حس می کردند، که رو به روی شما - وقتی شما آن ها را می دیدید و آن ها هم شما را - می گفتند یا رسول الله ... و شما پاسخشان می دادید، وجودمان از غبطه لبریز می شود که یا لیتنی کنت معکم.... غبطه ی دوست داشتنی که از غم و آرامش و امید سرشار است. که می داند، اگر هم بودم آن زمان با این بی چیزیم هیچ نداشتم که پیشکشتان کنم، هیچ ... اما شما ما را پس نمی زنید و ظرف های خالی مان را از محبتتان پر می کنید یا رسول الله! 
با اینحال دلخوشم که یَـرونَ مقامی و یسمعون کلامی و یَرُدون سلامی.


داستان من و شما،
همانند مردی است که آتشی 
[برای گرما بخشی و روشنایی]
افروخته است ...
پروانه ها 
در آن می افتند 
و او سعی می کند
آن ها را حفظ کند،
من 
کمربندتان را می گیـرم
تا در آتش [دوزخ] نیفتید؛
و شما،
از دستم
می گریزید!

حضرت محمد (ص) 
 کتاب همنام گل های بهاری

استاد کارگردانی م نشانه های ظاهری معتقد بودن رو نداره. اما آدم جالبیه. اینکه چند بار زاویه دید پیش نماز رو مثال می زنه برای توضیح P.O.V از اون زاویه و اخرش با خنده میگه حالا هی امروز ما می رسیم به پیش نماز! بعد جدی میشه و انگار جوری که بخواد دفاع کنه میگه: البته در اصل اینطوری نبوده، یعنی اسلام اومده بود که با مسیحیت فرق داشته باشه ( و اونجوری که کشیش ها وای می ستن رو به مردم و بالا تر از اونا، نباشه).

فیلم (کوتاه) سازه! اما یه بار نگفت حدودن 200 تایی فیلم ساخته یا فلان جا برنده شده. یه بارم که بحث طوری که شد که مجبور شد بگه، کفت حالا من نمیخوام من من کنم ولی اون موقع فلان کارو کردیم ما... .


حالا اینها هیچی، اون قسمتی که درباره فیلم ایستاده در غبار و ... حرف زد رو دوست داشتم و برام خیلی جالب بود ...! اینجا گذاشتم لینکشو، پیشنهاد می کنم حتمن گوش بدید :)


دریافت فایل 


 + یه چیز دیگه هم که برام جالب بود نشستی بود که چند روز پیش باهاش داشتیم. گفت به نظر من اینطوریه اما ممکنه دفعه بعد خودم حرف خودم رو نقض کنم اما این چیزی بود که تا الان بهش رسیدم. دقیقا عین حرف شهید مطهری، که یه سری جلسات تحقیقی مثل اینکه گذاشته بودن که برن سخنرانا تحقیق و مطالعه کنن و بعد بیان در مورد یه موضوع مشخص صحبت کنند. اونجا هم مطهری گفت ممکنه بعدن به نتایج دیگه ای برسم و حرفم رو رد کنم. خلاصه حرفاشون شبیه به هم بود.

Man is a rational animal.

انسان، حیوان ناطق است.


در توضیح ناطق بودن انسان باید چند خط توضیح بدهیم که منظور از نطق، صرفا ویژگی ظاهری آن که سخن گفتن است نیست و اشاره به درک انسان از مفاهیم و تجزیه و تحلیل آنها دارد که نتیجه ش سخن گفتنی مبنی در استعداد فطری انسان در درک معانی و حوادث جهان پیرامون اوست و در واقع اشاره به عقل و قوای عقلانی وی دارد! 

حال آنکه، تعریف (یا ترجمه) رشنال خردگرا بودن اوست. 

.

.

.

خب یک کلمه بگید رشنال و قال قضیه رو بکنید! چه کاریه آدم و اینجوری می پیجونید دور خودش واس خاطر یه کلمه؟ یا به پیجش ذهنی عادت داشتید یا جنبه ی فان قضیه این بوده که چرخش ذهن مردم رو حول محور خودشون ببینید. بالاخره هر کس به سرگرمی ای نیاز داره و هر قشری سرگرمی مخصوص به خود. 


  منتظر پاسخ تان هستم.

  ارادت مند شما ،                              

  ناطقِ رشنال از عالم ماده.

سوار ماشینی شدم که روی صندلی کنار راننده پسر جوانی نشسته بود. راننده سلام گرم و محترمانه ای کرد و به من روز بخیر گفت. موقع پیاده شدن هم برایمان روزی پربرکت آرزو کرد و ما را به خدای بزرگ سپرد، با یک انرژی و لحن خاص ِ قشر ادیب و فرهیخته ی ایرانی.

دمش گرم، روحمان را جلا داد :)


+ حقیقت این است که دیار غربت فرهنگ سلام کردن را از من ربوده بود !


از آدم هایی که به خودشون خیلی اجازه ی اشتباه کردن میدن و آدم رو جایزالخطا می دونن و بر این جایز بودن هم اصرار دارند، از آدم هایی که تو اشتباه کردن از دایره ی شخصی خودشون خارج می شند و بقیه رو هم تحت الشعاع اشتباهات خودشون قرار میدن، باید دوری کرد! 


دسته ی بعد آدم هایی که هیچی برا از دست دادن ندارند! اینو زیاد شنیدید اما شاید از نزدیک ندیدید این دسته از آدم ها رو.

آدم هایی که نه اعتقاد چندانی دارن، نه خانواده ای محکم و پایدار نه تحصیلات بالا و انگیزه و هدفی تو زندگی ... تازه انگیزه داراشون هم گاه بدترند. چون برای رسیدن به خواسته ی خودشون اعتقاد راسخ دارند و ثابت قدمند.


+ پی نوشت: امید داشتن به بخشش خدا خیلی خوبه اما نه طوری که به آدم جسارت گناه کردن بده، اونم تو ظلم به مردم. حق الناس رو رعایت نکردن بیچاره می کنه آدمو ... ! واسه همین میگن خوف و رجا رو با هم داشته باشید.

واقعیت اینه که، از آدم های خیلی مذهبی با ظاهر مذهبی (اینجا جنس مذکر مد نظره) و مخصوصن ولایی (اینجا منظور هر دو جنس مذکر و مونثه) می ترسم! یه جور تهدید و ترس از آینده حس می کنم، یا شاید بهتر باشه بگم احساس عدم امنیت، و حصر و محدودیت فکری و عملی!


واسه همین اصولن منی که خودم مسلمانم و محب اهل بیت، وقتی تو اینستام می بینم این دسته از آدما ادم کردن فالو بک که نمی کنم هیچ، ریکواستشونم رد می کنم ... . 

موندم اونایی که به خود دین هم دافعه دارن چه حسی دارن ! 


عاشق میل به شباهت دارد، میل به یکی شدن. هر آنچه در ظاهر و باطن دارد می کوشد که شبیه معشوق شود، از خط و خال و ابرو و اسم و لقب و کنیه گرفته تا کلام و سکوت و نگاه و فکر و اندیشه. آن کس که درونش تهی ست ظاهر را می کاود و به آن بسنده کند و چه بسا هدف همین باشد که مردمان او را شبیه به دلدارش انگارند تا اسباب ریا فراهم آید. اما آن کس که درونش گنجی ست، چه باک اگر ظاهر خویش را همانند دلبر نبیند. خود می داند که عشق او را آدابِ ظاهر و باطن بیاموزد و بی آنکه تقلای یکی شدن بکند، چنان کودکی که ذاتا و غریزا از ولی خود آداب تقلید می آموزد او نیز آداب ادب بیاموزد و این خاصیت عشق است. بعضی از تقلیدِ ظاهر ره به باطن برند و برخی از جذبه ی باطن به ظاهر رسند و برون را چون درون آباد کنند. هر دو راه به معشوق برند اما آنکه از عمق به سطح رسد، روانش آسوده تر و راه هموارتر و آنکه سطح را آغاز کار گمارد، او را چه تضمینی ست که به منزلگاه آخر رسد، چه بسا از ادب فقط ادا آموزد.


اینها را گفتیم که بگوییم، درون خود را چون خالی می بینیم با اندک شباهتی در ظاهر میان خود و شما، بالِ پرواز در می آوریم حال آنکه خودتان از از خرابیِ اندرون با خبرید. با اینهمه، خدا را شاکریم که اگر در باطن دور از شماییم دست کم اسمی داریم که در کتاب و صحن و قرآن چون می بینیمش، وجودمان را شور فرا میگیرد از آنکه ما را با شما شباهتی ست ... رحم کنید به این طفلِ ناتوان که افتخاری جز این ندارد. 

داخلی. کلاس. روز

 
    استاد شاگرد را زیر نظر گرفته است: خرده حرکات دست، ریتم آهسته ی باز و بسته شدن لب ها، و نگاهی که از گره خوردن به او اجتناب می کند.

       استاد: قلم هم می زنی؟

       شاگرد: تا مفهوم از قلم چه باشد.

       استاد: چرا سختش می کنی؟

       شاگرد: سخت می بینید.

       استاد: سایه ای از ابهامی!

      شاگرد: آشکار که باشی نمی بینندت. پرتوان نور در دل تاریکی از روزنه ای به درون می جهند، و                   برق چشمانی را به سوی خود می کشانند. نور که اندک باشد می درخشد. زیادت هر                     چیز آدمی را کور می کند.

      استاد: ولی او رحمتش را بر بندگانِ کور و کرش تنگ نمی کند.

     شاگرد: بر عوام رحمن است و بر خواص رحیم.

     استاد: ما را که با او قیاسی نیست. بلا تشبیه است. 

     شاگرد: آموزگار است.

     استاد: و تو از همه ش حجاب آموختی؟

     شاگرد: آنچه ما آموختیم به قدر عقل خویش بود.

     استاد: گناهِ جهل نیاور که خود گناه بزرگ تری ست.

     شاگرد: حضرتش فرمود: "من طلب الحق فاخطاَه کمن طلب الباطل فادرکه." از جهد به جهل  رسیدن برتر است از تکیه بر کرسی قضاوت!

کلید را انداخت و داخل شد.
چند لحظه به کفش هاش نگاه کرد و چند لحظه به کلید چراغ. کفش ها را همان جا کنار در رها کرد و در سیاهی خانه آرام و فرسوده به سوی نزدیک ترین مبل قدم بر داشت و خودش را روی آن انداخت. بغض گلویش را فشرده بود. یاد امروز افتاد و تمام ثانیه هایی که نزدیک بود بمبی منفجر شود و هر لحظه از ترس حضور آدمها و خیره شدن نگاه ها به چشمانش آن لقمه ی سنگین را قورت می داد و چون غده ای فرو می برد. حس می کرد چند ساعت است که نفس نکشیده و عجیب اینکه چگونه هنوز زنده مانده. "مگر چند بار به دنیا آمده ایم که این همه می میریم؟"* یاد بازی واژه ها می افتد و آن روزهای پاک نوجوانی که همه چیز یا زیبا بود و یا چشمی برای زیبا دیدن. قبل تر ها جمله ی مایوسانه ای به نظر می رسید و یک سیاهی مفرط که معلوم است از نگاه تاریک نویسنده نشات گرفته وگرنه دنیا آنقدرها هم سیاه نیست! به این فکر می کرد که آن روزها چه کم طعم مرگ را چشیده بود. مثل همیشه به خودش یادآوری می کرد که اگرچه تجربه ی مردن در عمر آدمی بسیار است اما هنوز هم ذوق مرگی یا دست کم دلخوشی های بسیاری وجود دارد و هنوز هم دنیا با نگاه آدم هاست که رنگ می گیرد. اما ... به راستی هنوز هم؟! 
همین که به نتیجه ی مطلوب و البته تکراری ای از فکر هاش رسید، متوجه حلقه های اشک دور چشم هاش شد. به آنی تغییر حالت داد. کمرش را راست کرد و خمیازه ای کشید که به طبیعی جلوه دادن صورت و گم شدن رد پای اشک ها کمک می کرد. به روبه رو خیره شد با اخم کمرنگی که به به صورتش رنگ غرور می داد. یک آن یادش آمد دیگر کسی دور و برش نیست و نیازی به پنهان کردن بار سنگین وجودش ندارد. لبخند کمرنگی که کم کم تبدیل به لب های وارفته ی از بغض لرزیده شد بر لبانش نشست و دقیقکی طول نکشید که انبوه فریادهای خفه ش را زار بزند و آنقدر بگرید تا چشمان خسته ناامیدش - که دیگر رنگی از شوق نداشت - در سیاهی آرامی به خواب رود ... 


*گروس عبدالملکیان

می دانم که این خوشی، گذرا است. 

می دانم چون تو را می شناسم. 

یک مسکن موقت ..

خدا کند وقتی که مستی م می پرد

دوباره به آن روزهای تیره ی زهرآلود برنگردم.

خدا کند همه آنچه میدانم اشتباه باشد. 

.

.

یک بار هم شده این توی لعنتی ت را عوض کن! 



+ خواننده ی محترم، اگر قصد دارید از تک تک لحظاتتان بهره مفید ببرید، پنجره ی این تب را بسته و هرگز باز نفرمایید!  گفتیم که آن دنیا برای هدر رفتن وقتتان، حق الناسی به گردنمان نباشد. هر چه هست به گردن خودتان! 

 

/

دوستت دارم


و این خلاصه ی 

همه ی 

دردها ست. 

دم در دانشگاهِ رفیق جان ایستاده بودم. تو از دور می آمدی. اول شک کردم بعد دیدم نه خودتی! ذوق کردم و خودمو از دیواری که بهش تکیه داده بودم هول دادم جلو که بدوام سمتت. اما یهو خشکم زد. تو نبودی ... یادم افتاد تو اصلن نیستی ... 


+ چند بار پیش اومده که میخواستم بهت اس ام اس بدم یا زنگ بزنم یا هر کاری! و بعد یادم افتاد رفتی پیش خدا! 

+ راستش آرمیتا، خیلی وقتا که به تو و قدرت درونی ت و سخت کوشی و اراده ت فکر می کنم، انگیزه میگیرم برای انجام کارهام. کاش منم یه جوری زندگی کنم که بعد از مرگم که یادم می افتند، یه سودی به حال بقیه داشته باشم. 

+ روحت شاد رفیق :)

+ اون استادت رو یادته سال 88 که در جواب سوالت که پرسیدی شما رفتید رای بدید، با بیخیالی تمام گفت: "نههه! من گرفتم خوابیدم" ، تو در جواب نگاش کردی و با لحن ِ محکم ِ همیشگی ت گفتی: "پس چار سال ِ دیگه رم خواب باشید!!" :)))

من حواسم نبود، اما بقیه گفتن روز خاکسپاری ت ... یه پسر بسیجی ای اونجا بود که خیییلی گریه می کرد. گفتند باهات قبلن بحث سیاسی می کرده :))) اوه! بیچاره اون :)) دلم به حالش سوخت که طرف مقابلش تو بودی :)))

یک: همه اونایی که در برابر اعتراضات و حرص خوردن های بعضی سکوت می کنند یا خودشون انتقادی نمی کنند، ته دلشون به اونچه که مورد مخالفت و انتقاد قرار داده شده، برعکس اعتقاد دارند یا حداقل اینکه به درستی و نادرستی موضوع شک دارند. از جمله، مساله ی رهبری. 

دو: واقعن شست و شوی مغزی که میگن الکی نیست. ینی شما یه مدت پای صحبت های یک یا چند نفر - با نگرش سیاسی یکسان - بشین، تو کلاس ها و مجالسی که از این دست صحبت ها میشه بشین، البته باید توجه داشت فضای ارام و به ذور از هر گونه تنشی ایجاذ شده باشه، یهو به خودت میای می بینی داری چنان متاثر میشی که انگار همین ادمی که تا دو روز پیش بهش انتقاد می کردی، یه جور پاک و مومن برات جلوه داده شده ک خودتم از اونچه برات داره اتفاق می اقته شوکه شدی، و یا بالعکس تو فضایی بشین که برخلاف گروه اول که کارشون تمجید و حمایت و ... بدون کوچکترین انتقادیه، بساط انتقاد و تحلیل و حتی مخالفت و .. داغه! حالا فک کن از بچگی تو یکی از این محیط ها بزرگ شده باشی. عمومن چه حالتی اتفاق می افته؟ 

+ از کسانی که از بدو تولد تا لحظه مرگ به هیچ عنوان درگیر مسایل سیاسی نمیشن - درگیری به این معنی که لااقل فکر، تحقیق، سوال، پرس و جو و در مراحل بعد بحث کردن - خوشم نمیاد. ادم الزامن از خود طرف بدش نمیاد، اون خصلت خاص می تونه مد نظر باشه. 

++ خوابم میاد حال ویرایش ندارم.

بغض دارم


از تو . 


کمی کلوچه تو تایم استراحتی که استاد داد
یه ذزت مکزیکی کوچیک تو راه خونه - که ترجیح میدادم کوچکتر باشه سایز لیوانش 
نصف کاسه ابگوشت برای نهار
یه سیب 
و بعد از حدود ١٠ ساعت از وقت ناهار خوردن، (ساعت ١:٣٠ شب) یک عدد شیرینی و چند بیسکوییت. 


با این وضع غذا خوردن، فک نکنم چیزی ازم بمونه 😶


+  خدا رو شکر 😊

وجه مشترک همه شما تبسم است. لبخندی دل نشین بر لب، که اگر همه ی عمرمان را بدهیم و یک آن، لبخند رضایت شما را ببینم، رستگار دو عالم گشته ایم. راستگویی، بزرگ منشی، مهر و محبتی مافوق تصور، آرامش، توکل، یقین، صبر جمیل، اطاعت محض و بندگی ... این ها از دیگر نشان های تان است که در وجود همه تان بوده. در واقع همه این صفات از وجود شما تجلی گرفتند و کامل ترین نمونه ی این خصائص خود ِ خود ِ حضرت تان است.

نه تنها این صفات که همه صفاتتان شبیه به هم است و هر آنچه در وجود یکی از شماست در دیگری هم همان است و همه تان یکی اید و آن یکی خداست! تجلی صفات خدایید و معنای لا اله الا الله... .


و ما ، 

غباری بیش نیستیم ...

که هر آن میل به سویی داریم 

و از بی ریشگی خویش، خود ندانیم که کجاییم و چراییم!

به کجا می رویم ... که این چنین سرگردانیم ...



برترین و بیشترین و اولین و آخرین نعمت و رحمت خدایید،

 به بزرگی فضلش و به برکت وجودتان، ما را حیران خود کنید، 

حیران عشق تان.