پــرانه

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

کلید را انداخت و داخل شد.
چند لحظه به کفش هاش نگاه کرد و چند لحظه به کلید چراغ. کفش ها را همان جا کنار در رها کرد و در سیاهی خانه آرام و فرسوده به سوی نزدیک ترین مبل قدم بر داشت و خودش را روی آن انداخت. بغض گلویش را فشرده بود. یاد امروز افتاد و تمام ثانیه هایی که نزدیک بود بمبی منفجر شود و هر لحظه از ترس حضور آدمها و خیره شدن نگاه ها به چشمانش آن لقمه ی سنگین را قورت می داد و چون غده ای فرو می برد. حس می کرد چند ساعت است که نفس نکشیده و عجیب اینکه چگونه هنوز زنده مانده. "مگر چند بار به دنیا آمده ایم که این همه می میریم؟"* یاد بازی واژه ها می افتد و آن روزهای پاک نوجوانی که همه چیز یا زیبا بود و یا چشمی برای زیبا دیدن. قبل تر ها جمله ی مایوسانه ای به نظر می رسید و یک سیاهی مفرط که معلوم است از نگاه تاریک نویسنده نشات گرفته وگرنه دنیا آنقدرها هم سیاه نیست! به این فکر می کرد که آن روزها چه کم طعم مرگ را چشیده بود. مثل همیشه به خودش یادآوری می کرد که اگرچه تجربه ی مردن در عمر آدمی بسیار است اما هنوز هم ذوق مرگی یا دست کم دلخوشی های بسیاری وجود دارد و هنوز هم دنیا با نگاه آدم هاست که رنگ می گیرد. اما ... به راستی هنوز هم؟! 
همین که به نتیجه ی مطلوب و البته تکراری ای از فکر هاش رسید، متوجه حلقه های اشک دور چشم هاش شد. به آنی تغییر حالت داد. کمرش را راست کرد و خمیازه ای کشید که به طبیعی جلوه دادن صورت و گم شدن رد پای اشک ها کمک می کرد. به روبه رو خیره شد با اخم کمرنگی که به به صورتش رنگ غرور می داد. یک آن یادش آمد دیگر کسی دور و برش نیست و نیازی به پنهان کردن بار سنگین وجودش ندارد. لبخند کمرنگی که کم کم تبدیل به لب های وارفته ی از بغض لرزیده شد بر لبانش نشست و دقیقکی طول نکشید که انبوه فریادهای خفه ش را زار بزند و آنقدر بگرید تا چشمان خسته ناامیدش - که دیگر رنگی از شوق نداشت - در سیاهی آرامی به خواب رود ... 


*گروس عبدالملکیان

می دانم که این خوشی، گذرا است. 

می دانم چون تو را می شناسم. 

یک مسکن موقت ..

خدا کند وقتی که مستی م می پرد

دوباره به آن روزهای تیره ی زهرآلود برنگردم.

خدا کند همه آنچه میدانم اشتباه باشد. 

.

.

یک بار هم شده این توی لعنتی ت را عوض کن! 



+ خواننده ی محترم، اگر قصد دارید از تک تک لحظاتتان بهره مفید ببرید، پنجره ی این تب را بسته و هرگز باز نفرمایید!  گفتیم که آن دنیا برای هدر رفتن وقتتان، حق الناسی به گردنمان نباشد. هر چه هست به گردن خودتان! 

 

/

دوستت دارم


و این خلاصه ی 

همه ی 

دردها ست. 

دم در دانشگاهِ رفیق جان ایستاده بودم. تو از دور می آمدی. اول شک کردم بعد دیدم نه خودتی! ذوق کردم و خودمو از دیواری که بهش تکیه داده بودم هول دادم جلو که بدوام سمتت. اما یهو خشکم زد. تو نبودی ... یادم افتاد تو اصلن نیستی ... 


+ چند بار پیش اومده که میخواستم بهت اس ام اس بدم یا زنگ بزنم یا هر کاری! و بعد یادم افتاد رفتی پیش خدا! 

+ راستش آرمیتا، خیلی وقتا که به تو و قدرت درونی ت و سخت کوشی و اراده ت فکر می کنم، انگیزه میگیرم برای انجام کارهام. کاش منم یه جوری زندگی کنم که بعد از مرگم که یادم می افتند، یه سودی به حال بقیه داشته باشم. 

+ روحت شاد رفیق :)

+ اون استادت رو یادته سال 88 که در جواب سوالت که پرسیدی شما رفتید رای بدید، با بیخیالی تمام گفت: "نههه! من گرفتم خوابیدم" ، تو در جواب نگاش کردی و با لحن ِ محکم ِ همیشگی ت گفتی: "پس چار سال ِ دیگه رم خواب باشید!!" :)))

من حواسم نبود، اما بقیه گفتن روز خاکسپاری ت ... یه پسر بسیجی ای اونجا بود که خیییلی گریه می کرد. گفتند باهات قبلن بحث سیاسی می کرده :))) اوه! بیچاره اون :)) دلم به حالش سوخت که طرف مقابلش تو بودی :)))