پــرانه

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

تو بی آرتی مشهد نشسته ام. انگار همه ایستگاه نزدیک حرم پیاده می شوند یا اگر هم مقصدشان جای دیگری ست، سلامی، عرض ادبی، نگاهی به حضرت می کنند. توی مشهد برعکس تهران، جوان ها صندلی خالیشان را به بزرگ ترها می دهند. تو بی آرتی های مشهد که یه به سمت حرم می روند یا از حرم دور می شوند، آدم ها صلوات می فرستند. بلند و یک صدا. هم جوان هاشان هم مسن تر ها ... . تو بی آرتی های به سمت حرم، آدم آرام می گیرد و خوش حال می شود که مردم شبیه صدر اسلام، یک صدا و یک عقیده اند. کسی به خاطر حق آزادی خواهی و دموکراسی و احترام به دیگران و اصول مدرنیته و ... ، کلامش را نمی خورد. آدم های مثل من، اینجا دیگر ترسی از واکنش متقابل ندارند.. چون همه مثل آن زمان ها اسلام آورده اند یا لااقل بخش اعظم جامعه... یا حداقل اینکه ذکر اهل بیت و شعار های دینی چیزی طبیعی است. دیگر لازم نیست وقتی می خواهی به کسی که دوستش داری بگویی روایت است که ایستاده غذا نخورید، اول حرفت را بخوری، دوم براندازش کنی و یاد حرف هاش بیافتی، سوم واکنش احتمالی ش را پیش بینی کنی، و در آخر بگویی: "شنیده م ایستاده غذا خوردن خوب نیست ... ". نمی دانم شاید من ترسو ام. شاید من باید یادبگیرم که بعد از واکنش او چه بگویم که حرفم تاثیر کند، شاید هم دیگر روزگار همین گونه شده است و کاری نمی شود کرد دیگر! و از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنم. 

آقا، حضرت رسول (ص)، بهترین برگزیده و بنده ی خداوند، فرستاده ی عالم و عادل و مقتدر و محکم و آگاه و مهربان و رئوف ش ... ، دلمان که هوایی تان می شود و خودمان را جای مردمی می گذاریم که شما را به چشم می دیدند و صدایتان را می شنیدند و کلامتان را مایه تسلی روح و روان پریشان خود می جستند و اگر سوالی بود یک عمر ِ تمام برایشان حل نشده یک گوشه ی ذهن و خانه و زندگی و اجتماعشان باقی نمی ماند و جوابی بود از سوی شما که بشوند و گوششان را به حرف های شما تزکیه دهند، آدم هایی که عطر شما را در کوچه ها حس می کردند، که رو به روی شما - وقتی شما آن ها را می دیدید و آن ها هم شما را - می گفتند یا رسول الله ... و شما پاسخشان می دادید، وجودمان از غبطه لبریز می شود که یا لیتنی کنت معکم.... غبطه ی دوست داشتنی که از غم و آرامش و امید سرشار است. که می داند، اگر هم بودم آن زمان با این بی چیزیم هیچ نداشتم که پیشکشتان کنم، هیچ ... اما شما ما را پس نمی زنید و ظرف های خالی مان را از محبتتان پر می کنید یا رسول الله! 
با اینحال دلخوشم که یَـرونَ مقامی و یسمعون کلامی و یَرُدون سلامی.


داستان من و شما،
همانند مردی است که آتشی 
[برای گرما بخشی و روشنایی]
افروخته است ...
پروانه ها 
در آن می افتند 
و او سعی می کند
آن ها را حفظ کند،
من 
کمربندتان را می گیـرم
تا در آتش [دوزخ] نیفتید؛
و شما،
از دستم
می گریزید!

حضرت محمد (ص) 
 کتاب همنام گل های بهاری