پــرانه

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است


خدایا، کاش می شد یک گوشه نشست و ساعت ها با تو حرف زد.

لحظه های با تو بودن را خیال کرد و حرف هایت را تماشا کرد.


اما، ایمان تنها به حرف نیست و به عمل هم هست.

چه بسا، حرف های بسیارمان برای فرار از عمل بود و خاموش کردن وجدانمان و باور ِ خیالی به اینکه خوبیم. سندش هم حرفهای قشنگمان است.


آخ خدا. کمکم کن از پس عمل برآیم و حرف را هم به وقتش و به اندازه -نه کم و نه زیاد- بگویم.

خدایا، معلم تویی، راهنما و مشاور و رفیق و "همپا" هم تویی و قاضی هم تو. چه بهتر از این که قاضی ام، لحظه لحظه هایم را خوب می نگرد (و دستگیری هم می کند) و این نهایت عدالت است. و اما چه ترسناک که لازمه عدالت، سنجش بدی ها هم هست و چه خوب و چه سخت که هیچ چیز از نگاه تو غافل نمی ماند. 


+ «هر کس به اندازه ذره ای عمل شری کرده باشد، آن را می بیند و هر کس به اندازه ذره ای عمل خیر کند آن را می بیند». باورش کن.

 


فرمود که از تو فراوان بخواهم، که تو مرا در سختی ها کفایت می کنی.

که کمکم می کنی بر مشکلات غالب شوم.

که تو دستم را می گیری 

و همراهی ام می کنی.

که تو کافی هستی.

که با تو می شود از همه ی سختی های کوچک و بزرگ عبور کرد.

که امیدوارم توکلِ من به خودت را بی پاسخ نمی گذاری و به برکت این توکل، همتِ استوار می بخشی.


که تو خوب خدایی هستی 

و من به بنده نوازی ات امیدوارم ... .


خدای مهربان

به دست ِ خالی و راه نرفته و برگشته ام نگاه نکن. به لطافت بیکرانت بنگر. اگر که من لایق بخشش هم نباشم تو حتما سزاوار بخشیدنی. خب؟ 


خب
شما نباید یه حالی از ما بپرسید؟ 
گیرم من یادم رفته رفقام رو. شما چی؟ قدرِ اون اشک هایی که برای اخلاصت ریختم، قدر اون لحظه هایی که به نقاشی شمعت فکر کردم و ارائه ش دادم توی اون تاریکی غربت، هم نمیخوای قدمی برداری سمتم؟ 
توی چی، ابراهیم ِ حسین نام. به خاطر اون دیوونه بازی هات که دلم رفت برات، نمیخوای یه حالی از ما بپرسی؟ حالا هی بیا. با اون چشم های زلالت توی اتوبان نگاه کن به ما، به من. به من؟ نه. این نشد. باید بیای اسممو صدا بزنی تا بفهمم با منی. 
رفیق بودیم ناسلامتی.
بی معرفت.
کاش، مثل اون بنده خدایی که دستشو گرفتی، دست ِ منم می گرفتی.


+ خواننده ی عزیز. اینجا فعلا و یا دیگه، جنبه عمومی نداره. خصوصی هم نداره. کلا جنبه نداره. پاشو برو بساطتتو جمع کن از اینجا. چیزی دستگیرت نمیشه. آفرین. ما رم دعا کن.


دل تنگم. دل شوره دارم. دل نازکم. دل نگران کارهای نکرده ام. دلاشوب؟ نه اونقدرم داغون نیستم.

 
اونقدری که مثل فیلیپین، حال دانشگاه رفتن اصلا ندارم. اونقدر که فعلا بیخیال ارائه هام شدم. که اگه کلاس بازاریابی رو دوباره نرم شاید بد بشه اما خیلی مهم نیست. هست؟ بذار فکر کنم که نیست. 



* یه رمان خوش خوان بگیرم دستم بخونم یا یه اهنگ سنتی گوش بدم؟ نه، دلم پارک میخواد. یه جای سبز دل باز کن.
یه دل سیر نور بی منت، بی مواخذه، بی سرزنش. که بغضم وا شده توش. بی دغدغه. 



حس میکنم که تنهام. یکم زیادی.
توی غربت البته این حس شدت داشت. حس غریب بودن... حس تلخِ سردِ غیرقابل وصف. فقط باید باشی تا تجربه کنی. باشی و تنها هم باشی تا تجربه کنی.
اما هر چه بود، حس می کردم "دور" موندم. اونجا تنهام اما در حقیقت تنها نیستم.


حالا اما حس می کنم حقیقتا بی همزبونم. یا حداقل کم همزبون! خیلی کم همزبون. 


:) زندگیم خیلی وقت ها روال عادی رو نداشت. مثل اکثریت نبود. این رو از سر افتخار و خاص بودن نمی گم. نه، خیلی هم سرش خمیده شدم اما، چی بگم. دوست دارم که بگم راضی ام به رضات. دوست دارم رضا بشه دلم. 


همین.


کی میخوام بشینم برای تمام فکرهایی که تو سرمه برنامه ریزی کنم؟

کی میخوام اینهمه ضعف و بدی رو از وجودم دور و حتی ریشه کن کنم.
کی میتونم اییینهمه بدی رو از بین ببرم؟ 
من؟ من قطعا نمی تونم. هیچکس نمیتونه. غیرِ تو خدا.
فقط تویی که میتونی جای بدی ها، بذر خوبی بکاری، روحِ لطیف ببخشی...
تو میتونی روح خسته کدر ما رو سفید کنی. تو، اگه دستی بکشی روی جانِ رنگ پریده ی ما...

خدایا کمکم کن. عمرِ من جواب نمیده برای خوب بودن. اونقدری که توی سرم بود و دلم آرزوش رو می کرد. 
مگر اینکه تو برکت بدی. مگر اینکه من قدمی بردارم که تو هزار قدمِ رفته ببخشی.

خدای مهربونم. خدای لطیفم. خدای عادلم. خدای سختگیر سهل گیرم. خدایا می ترسم ازت. از عدلت.
پناه می برم به مهربونی خودت. جز تو کسی رو ندارم که ... خدای عزیزم.


+یا نور النور. یا منور النور. یا نور کل النور. یا نور فوق کل النور یا ...