پــرانه

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

چکار کردند با خون شما؟ ...

چجوری این همه ثروت رو بالا کشیدند به اسم شما ...

چطور از عدل گفتند در وصف شما و خودشون در عمل ظلم کردند

چطور حرف بهشتی رو شنیدند و توجیه کردند

چطور اونچه مذمت شده بود رو تکریم کردند

چطور کور شدند

چطور بسته شدند

چطور هرچه باسوادتر شدند، متعصب تر شدند

چطور شما رو شناختند و عین شما نشدند.


ما هم نشدیم؟ قبول، ما هم بد کردیم. اما ما که ادعایی نداشتیم

چطور ادعای بزرگی کردند و آرمانتون رو حقیر کردند ...


کجایی چمران. کجایی امام موسی. کجایی بهشتی. کجاست اون مسئولیت پذیریت؟ کجاست مدیریتت و شونه خالی نکردن و توجیه خنده دارِ دردآوری که نداشتی ... کجاست اون همه آزادگی و استقلالت. کجایی ...


امام رضا،

سلام ....

سلامی به تو که صدایم را می شنوی و جواب میدهی.

یک زمانی بود، 

دلم میخواست عالم را به تو وصل کنم

به تجسم خیر و محبت .


همین. آمدم که همین را بگویم تا بعد.

تا بعد که زبانم باز شد برای با تو حرف زدن ...


* آن قسمت از حرم ‌ات که زمان معنا نداشت و مکانی جز بهشت نبود. آن‌جا که حضور خدا تنها حقیقتی بود که احساس می‌ شد. آن لحظه که نسیم می وزید و دل ها مست می شدند. آن دمِ رویایی.



تو در حق من کم گذاشتی.

به قاضی نشستی و خودت حکم کردی

و چه ناعادلانه.

خدا ببخشتت

رفیقِ نیمه راه.



+ فرصت دفاع ندادن، آن هم وقتی مجرم (اگر مجرم باشد) تا حدی محق است، فرهنگ ما شده. فرهنگ من و تویی که به ناعدالتی کشور اعتراض کرده ایم و فاجعه اینکه عین خودشان شده ایم / شده ای.


بیا و بیا و این خیال های بلند را

این آرزوهای دراز را

بیا و تمام نه،

حقیقی کن.



تو بوی بهار می دادی، همیشه.

باید زنده بود تا عطر تو را حس کرد.

باید عاشق بود و پاییز بهار شده را با تو فهمید و در تو یافت.

تو همان بهاری.

نهال های ما هنوز شکوفه می دهند

اگر رو به نور کنند

اگر که بباری

بیشتر.


مثل نسیم

لطیف و خنک

مثل قطره های آب

روی سبزه ها

مثل چمن های سبز

بخشنده و جاری

مثل صدای نازک گنجشک ها

نرم و ملیح و مهربان 

به یادم می آوری

حضورت را



* تنهایی های فیلیپین خوب بود.

چون تو رو داشت.