پــرانه

۲ مطلب با موضوع «پناه» ثبت شده است

چه قد خراب کردم، جه قدر آبروی خودم یا شما رو بردم، که حالا نزدیک به ده ماهه که نشده پابوستون بیام؟ د َه مـــاه ...

به خاطر روزهایی که شما را غریب الغربا می خواندم، که هیچ کسی جز شما را شریک درد غربت نمی دانستم، نظری خاص تر..، اگه چه خاص نیستم... . 


آقای خوبی ها ،
آقای عشق ،
جناب ِ رافت ،
جناب ِ اقتدار ، 
دلمان لک زده صلوات خاصه شما را در حرم تان با صدای دلنشین همان آقایی که نمی دانم کیست و خدا خیر جمیع دنیا و آخرت را عطایش کند، بشنویم... 

آقا، دعوت هم کردید، با چه رویی بیام؟ به دست ِ خودت، به لطف و احسانت، خودت کاری کن که دست خالی به دیدارت نیاییم ... هر چه هست از خداست و رحمت بیکرانش که شمایید، به مهربانی تان، این بار سنگین شرمساری بی حد را از دوشمان کم کنید ... 



می گفت، "به خوبا سر می زنی مگه بدا دل ندارند ... "
ولی من شاهد بودم که تو خوب تر از اونی که بدا رو نگاه نکنی! من خودم شاهدم که هوامو داری آقا ... 
اما خب، کیه که نخواد خوب باشه تا امامش بیشتر دوسش داشته باشه؟ کیه که تشنه محبت امامش نباشه؟
آقا ... با همه خوب و بدی هام بمون برام! 

اوج ِ روضه اونجاست که اسم شما رو میارند ... ، اوجِ التماس و حسرت، اوج دوست داشتن، و اوج شرمندگی... هر بار روم نمیشه که ببینمت اما باز میخوام منِ شرمنده رو مثل هربار بطلبی. گفته بودم تا آدم نشدم نطلب. پس یا دعام کن و دستمو بگیر که آدم شم -ذره ای حتی!- یا حرفمو نادیده بگیر و بطلب ... محبوب ِ جان.