پــرانه

۵ مطلب با موضوع «کنج قلب» ثبت شده است

چه قد خراب کردم، جه قدر آبروی خودم یا شما رو بردم، که حالا نزدیک به ده ماهه که نشده پابوستون بیام؟ د َه مـــاه ...

به خاطر روزهایی که شما را غریب الغربا می خواندم، که هیچ کسی جز شما را شریک درد غربت نمی دانستم، نظری خاص تر..، اگه چه خاص نیستم... . 


آقای خوبی ها ،
آقای عشق ،
جناب ِ رافت ،
جناب ِ اقتدار ، 
دلمان لک زده صلوات خاصه شما را در حرم تان با صدای دلنشین همان آقایی که نمی دانم کیست و خدا خیر جمیع دنیا و آخرت را عطایش کند، بشنویم... 

آقا، دعوت هم کردید، با چه رویی بیام؟ به دست ِ خودت، به لطف و احسانت، خودت کاری کن که دست خالی به دیدارت نیاییم ... هر چه هست از خداست و رحمت بیکرانش که شمایید، به مهربانی تان، این بار سنگین شرمساری بی حد را از دوشمان کم کنید ... 



می گفت، "به خوبا سر می زنی مگه بدا دل ندارند ... "
ولی من شاهد بودم که تو خوب تر از اونی که بدا رو نگاه نکنی! من خودم شاهدم که هوامو داری آقا ... 
اما خب، کیه که نخواد خوب باشه تا امامش بیشتر دوسش داشته باشه؟ کیه که تشنه محبت امامش نباشه؟
آقا ... با همه خوب و بدی هام بمون برام! 

اوج ِ روضه اونجاست که اسم شما رو میارند ... ، اوجِ التماس و حسرت، اوج دوست داشتن، و اوج شرمندگی... هر بار روم نمیشه که ببینمت اما باز میخوام منِ شرمنده رو مثل هربار بطلبی. گفته بودم تا آدم نشدم نطلب. پس یا دعام کن و دستمو بگیر که آدم شم -ذره ای حتی!- یا حرفمو نادیده بگیر و بطلب ... محبوب ِ جان. 


بعید می دونم هیچ بشری، و بالاتر از اون، هیچ مادری! پیدا بشه که مثل تو یک ماه تمام - بلکه یک عمر - پا به پای بچه هاش بدوئه، دل به دلشون بده و از محبتش هیچ کم نذاره. هیچ مادری ندیدم و نشنیدم که به اندازه تو از خودش بگذره. خدا به شما چه قدر از قدرت و فداکاری و مهربونی ش عطا کرده که با تمام خستگی هات خسته نمیشی!؟ که خسته هم بشی عقب نمی کشی؟ که انقدر مهربون و دلسوزی مامان ... ؟ انقدری که حتی نمیشه این مقدار خوب بودن رو درک کرد.


کاش انقدر بد نبودم برات!

خدا حفظت کنه :) 

+ خدایا تو کی هستی که از مادر دلسوز تری؟

تو بی آرتی مشهد نشسته ام. انگار همه ایستگاه نزدیک حرم پیاده می شوند یا اگر هم مقصدشان جای دیگری ست، سلامی، عرض ادبی، نگاهی به حضرت می کنند. توی مشهد برعکس تهران، جوان ها صندلی خالیشان را به بزرگ ترها می دهند. تو بی آرتی های مشهد که یه به سمت حرم می روند یا از حرم دور می شوند، آدم ها صلوات می فرستند. بلند و یک صدا. هم جوان هاشان هم مسن تر ها ... . تو بی آرتی های به سمت حرم، آدم آرام می گیرد و خوش حال می شود که مردم شبیه صدر اسلام، یک صدا و یک عقیده اند. کسی به خاطر حق آزادی خواهی و دموکراسی و احترام به دیگران و اصول مدرنیته و ... ، کلامش را نمی خورد. آدم های مثل من، اینجا دیگر ترسی از واکنش متقابل ندارند.. چون همه مثل آن زمان ها اسلام آورده اند یا لااقل بخش اعظم جامعه... یا حداقل اینکه ذکر اهل بیت و شعار های دینی چیزی طبیعی است. دیگر لازم نیست وقتی می خواهی به کسی که دوستش داری بگویی روایت است که ایستاده غذا نخورید، اول حرفت را بخوری، دوم براندازش کنی و یاد حرف هاش بیافتی، سوم واکنش احتمالی ش را پیش بینی کنی، و در آخر بگویی: "شنیده م ایستاده غذا خوردن خوب نیست ... ". نمی دانم شاید من ترسو ام. شاید من باید یادبگیرم که بعد از واکنش او چه بگویم که حرفم تاثیر کند، شاید هم دیگر روزگار همین گونه شده است و کاری نمی شود کرد دیگر! و از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنم. 

آقا، حضرت رسول (ص)، بهترین برگزیده و بنده ی خداوند، فرستاده ی عالم و عادل و مقتدر و محکم و آگاه و مهربان و رئوف ش ... ، دلمان که هوایی تان می شود و خودمان را جای مردمی می گذاریم که شما را به چشم می دیدند و صدایتان را می شنیدند و کلامتان را مایه تسلی روح و روان پریشان خود می جستند و اگر سوالی بود یک عمر ِ تمام برایشان حل نشده یک گوشه ی ذهن و خانه و زندگی و اجتماعشان باقی نمی ماند و جوابی بود از سوی شما که بشوند و گوششان را به حرف های شما تزکیه دهند، آدم هایی که عطر شما را در کوچه ها حس می کردند، که رو به روی شما - وقتی شما آن ها را می دیدید و آن ها هم شما را - می گفتند یا رسول الله ... و شما پاسخشان می دادید، وجودمان از غبطه لبریز می شود که یا لیتنی کنت معکم.... غبطه ی دوست داشتنی که از غم و آرامش و امید سرشار است. که می داند، اگر هم بودم آن زمان با این بی چیزیم هیچ نداشتم که پیشکشتان کنم، هیچ ... اما شما ما را پس نمی زنید و ظرف های خالی مان را از محبتتان پر می کنید یا رسول الله! 
با اینحال دلخوشم که یَـرونَ مقامی و یسمعون کلامی و یَرُدون سلامی.


داستان من و شما،
همانند مردی است که آتشی 
[برای گرما بخشی و روشنایی]
افروخته است ...
پروانه ها 
در آن می افتند 
و او سعی می کند
آن ها را حفظ کند،
من 
کمربندتان را می گیـرم
تا در آتش [دوزخ] نیفتید؛
و شما،
از دستم
می گریزید!

حضرت محمد (ص) 
 کتاب همنام گل های بهاری

دم در دانشگاهِ رفیق جان ایستاده بودم. تو از دور می آمدی. اول شک کردم بعد دیدم نه خودتی! ذوق کردم و خودمو از دیواری که بهش تکیه داده بودم هول دادم جلو که بدوام سمتت. اما یهو خشکم زد. تو نبودی ... یادم افتاد تو اصلن نیستی ... 


+ چند بار پیش اومده که میخواستم بهت اس ام اس بدم یا زنگ بزنم یا هر کاری! و بعد یادم افتاد رفتی پیش خدا! 

+ راستش آرمیتا، خیلی وقتا که به تو و قدرت درونی ت و سخت کوشی و اراده ت فکر می کنم، انگیزه میگیرم برای انجام کارهام. کاش منم یه جوری زندگی کنم که بعد از مرگم که یادم می افتند، یه سودی به حال بقیه داشته باشم. 

+ روحت شاد رفیق :)

+ اون استادت رو یادته سال 88 که در جواب سوالت که پرسیدی شما رفتید رای بدید، با بیخیالی تمام گفت: "نههه! من گرفتم خوابیدم" ، تو در جواب نگاش کردی و با لحن ِ محکم ِ همیشگی ت گفتی: "پس چار سال ِ دیگه رم خواب باشید!!" :)))

من حواسم نبود، اما بقیه گفتن روز خاکسپاری ت ... یه پسر بسیجی ای اونجا بود که خیییلی گریه می کرد. گفتند باهات قبلن بحث سیاسی می کرده :))) اوه! بیچاره اون :)) دلم به حالش سوخت که طرف مقابلش تو بودی :)))