پــرانه

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

گفت مشهد ...


و تو دلم یک آن غوغا شد ... "مشهد" ... "مشهد" ...


١. مثل مسلم بن عقیل، که گریه های لطیفش قبل شهادت شبیه هوای پر مهر حرم امام رضاست و صفای وجود حبیب... 


٢. گفت از طفل ٦ ماه گرفته تا پیرمرد کربلا، حبیب بن مظاهر ... .

چرا انقدر باهات احساس صمیمیت کردم که رفیق ِ شفیق خطابت کردم؟ خب سن که ربطی نداره! مهم اینه با همه شبیه نبودنم، تمام این سال ها حس میکردم میشه رفیقم باشی و من هم ... اینکه انقد خوبی که منو به رفاقتت می پذیری!  و تو که عشق رو بهتر از هر کسی فهمیدی میدونی رفقای حقیقی شبیه همند ... من شبیه ت نیستم، اما اگه رفیقمی، شبیهم کن، حبیب!



٣. مرسی از رفیقی (نضال) که کتاب "از دیار حبیب" سید مهدی شجاعی رو چند سال پیش تو دیار غربت بهم هدیه داد و کلی انگیزه و حس خوب غیر قابل وصف رو باهاش تجربه کردم :)

خدا بهتون خیر و برکت بیشتری عطا کنه، آقای شجاعی.



اخ خدا!

کاش مردن دست ما بود.
کاش همه چیز رویا بود. خوابی که از یک دنیای دیگه میدیدیمش و بعد بیدار می شدیم و خوشحال میشدیم که واقعیت نداشته و بغل خودت به خوابمون می خندیدیم! 
البته به این شرط که برعکس بیشتر شبای این دنیام، خواب اروم ببینم! و اون شب یه استثنا باشه ...

خدا ... 
فقط تو ماندی. 
...

خدا مهم نیست بقیه چه فکری کنند، یا چه قضاوتی، مهم اینه که من تو رو دوست دارم خدا!
و تو منو خوب می فهمی.

انچه از مصاحبت با ادم های مذهبی نصیبم شد این بود که: 
مذهب ما پر از شعار است! نه به معنای بدش، بلکه شعار های قشنگی که روح ادم را جلا می دهد، که انگیزه می بخشد. که وجود انسان را ترغیب و مشتاق به انجام کاری میکند. اما، انچه ما ادم ها - همه ادم ها نه صرفا مذهبیون - گرفتارش می شویم غرق شدن در این شعار های دوست داشتنی و به به و چه چه کردن و تایید حرف های یکدیگر و از ارمان و ارزو و کمال حرف زدن است! در واقع مذهبیون ضمن ملایمت و گذشت در رفتار، از مخالفت و بحث واهمه دارند و به شدت از آن می گریزند! ناگفته نماند در این میان اگرچه به ظاهر معترفیم که از ما خوب تر بسیار است و اصلا ما کی باشیم و این حرفها، شدیدا به دغدغه مند بودن خود می بالیم و اگر هم دغدغه ای نباشد برای خودمان دغدغه می افرینیم یعنی موضوعی را برای دغدغه ذهنی مان انتخاب میکنیم که اگر جایی حرف کم امد از ان صحبت کنیم و خب دغدغه داشتن یکجور کلاس است و نداشتنش خیلی زشت و دور از ارمان های بشری و کمال انسانی است! حال این میان انچه برای ادمی دشوار است، به کار بستن آن حرف ها و شعار ها و همت گماردن و عمل به قول و قرار هاست. و چون خودمان را در عمل ضعیف دیده ایم، دوباره مشغول بستن قول و قرار های جدید و شعار دادن و از نو تصمیم گرفتن و شنیدن و حرف زدن و عمل نکردن می شویم! و این چرخه انقدر ادامه پیدا میکند که تمام زندگی مان صرف همین کار شود تا ان هنگام که گور خویش ببینیم و فرشته گمنامی به شانه چپمان زند که: "هی رفیق! خوش آمدی! فقط یادت باشد خیلی صحبت نکنی، اینجا دیگر همه می شناسندت."

پی نوشت: 
اول اینکه خودم را نقد کردم و بیشترش برمیگرده به خودم. 
دوم اینکه تمام تجربه من با این طبقه از ادم ها این نیست! و خیلی جنبه های مثبت و برتر در مقایسه با دیگران دارند که تو این پست نمی گنجه و شاید تو پست های بعد بهشون اشاره کنم.